روزی پیغمبر خدا حضرت محمد (ص) از یه قبرستانی داشت
يكشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۲۲ ب.ظ
روزی پیغمبر خدا حضرت محمد (ص) از یه قبرستانی داشت عبور،،، میکرد یه وقت
دید از داخل و یکی از قبرها صدای نعره ای میامد آمد بالای سر قبر پاش رو
محکم زد رو زمین و فرمودند: ای بندهی خدا پاشو وایسا.
قبر شکافته شد یه جوانی از تو قبر او مد بیرون
از تمام بدن این جوان آتش میزد بیرون،
رسول خدا فرمودند: ای جوان تو از امت کدام پیامبری که اینقدر عذاب میکشی؟
عرض کرد یا رسولالله از امت شما
پیامبر خیلی دلش به حال جوان سوخت
پیامبر فرمود: تارک الصلاه بودی؟
جوان گفت: نه یا رسولالله من پنج وعده نمازم رو به شما اقتدا میکردم
پیامبر: روزه نگرفتی؟
جوان: یا رسولالله نه فقط رمضان بلکه رجب و شعبان و رمضان رو هم روزه میگرفتم.
پیامبر فرمودند: ای جوان حج نرفتی؟
گفت: مستطیع نشدم
پیامبر فرمود: جهاد نکردی؟
جوان گفت: چرا جانباز یکی از جنگها هستم
پیامبر اکرم سرشو بالا گرفت و فرمود: خدایا من نمی تونم عذاب کشیدن امتم را ببینم به من بگو این جوان چرا اینقدر عذاب میکشه،،،؟
خطاب رسید یا رسولالله حقت سلام میرساند و میفرماید این جوان آق مادر شده تا مادرش رضایت نده عذاب همینه.
پیامبر به سلمان، ابوذر و مقداد مفرماید برید مادر این جوان رو پیدا کنید.
رفتند مادر شو پیدا کردند. یه پیرزن ضعیف و رنجور و مریض احوال بودند.
رسول خدا باز امر کرد قبر شکافته شد جوان از قبر آمد بیرون.
پیامبر فرمودند: مادر ببین پسرت چطور داره عذاب میکشه. بیا از سر تقصیر پسرت بگذر و حلالش کن.
مادر جوان: سرشو بالا گرفت و گفت: ای خدا اگر حق مادری بر گردن این پسر دارم لحظه ب لحظه عذاب پسر مو زیاد کن و کم نکن!!!
تمام بدن این جوان آتش گرفت
رسول خدا فرمودند: آخه زن این بچه مگه در حق تو چه بدی کرده ک تو لحظه ب لحظه داری نفرینش میکنی،،؟
عرض کرد یا رسول له من با زنش یه روز تو خو نه مشاجره کردم، دعوامون شد، از راه رسید از من نپرسید همینجوری منو هل داد تو تنور آتش
سینهام سوخت،موهام سوخت، قسمتی از بدنم سوخت، زنها منو از تو آتش کشیدن بیرون لباسهام رو عوض کردند.
همون سینه سوختم و درد ست گرفتم در حق پسرم نفرین کردم سه روز بعد مرد.
رسول خدا فرمودند: ای زن می دونی که من پیغمبر رحمتم به خاطر من بیا از تقصیر جوانت بگذر.
سرشو بالا گرفت و گفت: ای خدا به حق این پیغمیر رحمتت قسم میدهم ک لحظه ب لحظه عذاب و ب پسرم زیاد کن کم نکن!!!
رسول خدا به سلمان فرمودند: سلمان بدو
سلمان گفت: چه کارکنم یا رسولالله،،؟
فرمود: برو به فاطمهام بگو تنها نه علی هم بیاره، حسن و حسین رو هم بیاره.
سلمان دوید رفت در خانه به فاطمه (س) گفت: بابات پیغام داده سریع بیایید.
مادر ما زهرا (س) آمد، علی (ع)، حسن (ع) و حسین (ع) هم او مدند.
اول مادر ما حضرت زهرا (س) رفت جلو فرمودند: ای زن می دونی من فاطمه حبیبهی خدا هستم
گفت:آ ره
فرمود: ای زن می دونی یه روزی میان در خو نه منو،،، ای زن می دونی صدای نالهی منو بین در ودیوار بلند میکنن،،؟
به خاطر من فاطمه بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.
زن سرشو گرفت بالا صدا زد: خدایا به حق حبیبهات فاطمه قسم میدهم لحظه ب لحظه عذاب پسر مو زیاد کن و کم نکن.
دوباره آتش از بدن جوان زد بیرون.
این بار امیرالمؤمنین علی (ع) رفت جلو و فرمودند: ای زن می دونی من علیام،،؟ می دونی تو مهراب کوفه من تو خون خودم می غلطم،،؟ به خاطر من و آن لحظه بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.
زن گفت: خدایا به حق علی (ع) قسم می دم لحظه ب لحظه عذاب پسرم را زیاد کن..........
نوبت رسید به امام حسن (ع).او مد جلو و فرمودند: ای زن می دونی من حسنم.جی گرم پاره پاره می شه،،؟ به خاطر من واون لحظه ای که جیگرم بر اثر زهر پاره پاره می شه بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.
زن گفت: خدایا به این غریب مظلوم تور و قسم می دم لحظه به لحظه عذاب پسر مو زیاد کن و کم نکن.
نوبت رسید به آقای ما حسین (ع)
او مد مقابل این زن ایستاد، ایشان خردسال بود چون دامن زن رو گرفته بود و سرشو گرفته بود بالا و فرمودند: ای زن می دونی من حسینم
می دونی منو تو کربلا با لب تشنه،،،
به خاطر من بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.
زن سرشو گرفت بالا یهو دیدند رنگ از رخسار این زن پرید به دستوپای حسین افتاد و عرض کرد: خدایا پسر مو به حسین بخشیدهام.
پیغمبر خدا (ص) فرمودند: که ای زن چی شد،،؟ من رو تحویلم نگرفتی. فاطمه رو تحویل نگرفتی. علی روش و زمین زدی حسن رو دلش و شکستی،،، چی شد که حسین،،؟
عرض کرد: یا رسولالله سرم و گرفتم بالا در حق جوانم نفرین بکنم دیدم فرشتگان در آسمان می گن ای زن مبادا دل حسین رو بشکنی،،،،،
قبر شکافته شد یه جوانی از تو قبر او مد بیرون
از تمام بدن این جوان آتش میزد بیرون،
رسول خدا فرمودند: ای جوان تو از امت کدام پیامبری که اینقدر عذاب میکشی؟
عرض کرد یا رسولالله از امت شما
پیامبر خیلی دلش به حال جوان سوخت
پیامبر فرمود: تارک الصلاه بودی؟
جوان گفت: نه یا رسولالله من پنج وعده نمازم رو به شما اقتدا میکردم
پیامبر: روزه نگرفتی؟
جوان: یا رسولالله نه فقط رمضان بلکه رجب و شعبان و رمضان رو هم روزه میگرفتم.
پیامبر فرمودند: ای جوان حج نرفتی؟
گفت: مستطیع نشدم
پیامبر فرمود: جهاد نکردی؟
جوان گفت: چرا جانباز یکی از جنگها هستم
پیامبر اکرم سرشو بالا گرفت و فرمود: خدایا من نمی تونم عذاب کشیدن امتم را ببینم به من بگو این جوان چرا اینقدر عذاب میکشه،،،؟
خطاب رسید یا رسولالله حقت سلام میرساند و میفرماید این جوان آق مادر شده تا مادرش رضایت نده عذاب همینه.
پیامبر به سلمان، ابوذر و مقداد مفرماید برید مادر این جوان رو پیدا کنید.
رفتند مادر شو پیدا کردند. یه پیرزن ضعیف و رنجور و مریض احوال بودند.
رسول خدا باز امر کرد قبر شکافته شد جوان از قبر آمد بیرون.
پیامبر فرمودند: مادر ببین پسرت چطور داره عذاب میکشه. بیا از سر تقصیر پسرت بگذر و حلالش کن.
مادر جوان: سرشو بالا گرفت و گفت: ای خدا اگر حق مادری بر گردن این پسر دارم لحظه ب لحظه عذاب پسر مو زیاد کن و کم نکن!!!
تمام بدن این جوان آتش گرفت
رسول خدا فرمودند: آخه زن این بچه مگه در حق تو چه بدی کرده ک تو لحظه ب لحظه داری نفرینش میکنی،،؟
عرض کرد یا رسول له من با زنش یه روز تو خو نه مشاجره کردم، دعوامون شد، از راه رسید از من نپرسید همینجوری منو هل داد تو تنور آتش
سینهام سوخت،موهام سوخت، قسمتی از بدنم سوخت، زنها منو از تو آتش کشیدن بیرون لباسهام رو عوض کردند.
همون سینه سوختم و درد ست گرفتم در حق پسرم نفرین کردم سه روز بعد مرد.
رسول خدا فرمودند: ای زن می دونی که من پیغمبر رحمتم به خاطر من بیا از تقصیر جوانت بگذر.
سرشو بالا گرفت و گفت: ای خدا به حق این پیغمیر رحمتت قسم میدهم ک لحظه ب لحظه عذاب و ب پسرم زیاد کن کم نکن!!!
رسول خدا به سلمان فرمودند: سلمان بدو
سلمان گفت: چه کارکنم یا رسولالله،،؟
فرمود: برو به فاطمهام بگو تنها نه علی هم بیاره، حسن و حسین رو هم بیاره.
سلمان دوید رفت در خانه به فاطمه (س) گفت: بابات پیغام داده سریع بیایید.
مادر ما زهرا (س) آمد، علی (ع)، حسن (ع) و حسین (ع) هم او مدند.
اول مادر ما حضرت زهرا (س) رفت جلو فرمودند: ای زن می دونی من فاطمه حبیبهی خدا هستم
گفت:آ ره
فرمود: ای زن می دونی یه روزی میان در خو نه منو،،، ای زن می دونی صدای نالهی منو بین در ودیوار بلند میکنن،،؟
به خاطر من فاطمه بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.
زن سرشو گرفت بالا صدا زد: خدایا به حق حبیبهات فاطمه قسم میدهم لحظه ب لحظه عذاب پسر مو زیاد کن و کم نکن.
دوباره آتش از بدن جوان زد بیرون.
این بار امیرالمؤمنین علی (ع) رفت جلو و فرمودند: ای زن می دونی من علیام،،؟ می دونی تو مهراب کوفه من تو خون خودم می غلطم،،؟ به خاطر من و آن لحظه بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.
زن گفت: خدایا به حق علی (ع) قسم می دم لحظه ب لحظه عذاب پسرم را زیاد کن..........
نوبت رسید به امام حسن (ع).او مد جلو و فرمودند: ای زن می دونی من حسنم.جی گرم پاره پاره می شه،،؟ به خاطر من واون لحظه ای که جیگرم بر اثر زهر پاره پاره می شه بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.
زن گفت: خدایا به این غریب مظلوم تور و قسم می دم لحظه به لحظه عذاب پسر مو زیاد کن و کم نکن.
نوبت رسید به آقای ما حسین (ع)
او مد مقابل این زن ایستاد، ایشان خردسال بود چون دامن زن رو گرفته بود و سرشو گرفته بود بالا و فرمودند: ای زن می دونی من حسینم
می دونی منو تو کربلا با لب تشنه،،،
به خاطر من بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.
زن سرشو گرفت بالا یهو دیدند رنگ از رخسار این زن پرید به دستوپای حسین افتاد و عرض کرد: خدایا پسر مو به حسین بخشیدهام.
پیغمبر خدا (ص) فرمودند: که ای زن چی شد،،؟ من رو تحویلم نگرفتی. فاطمه رو تحویل نگرفتی. علی روش و زمین زدی حسن رو دلش و شکستی،،، چی شد که حسین،،؟
عرض کرد: یا رسولالله سرم و گرفتم بالا در حق جوانم نفرین بکنم دیدم فرشتگان در آسمان می گن ای زن مبادا دل حسین رو بشکنی،،،،،
من منبع این داستان را پیدا نکرده ام، خوشحال می شوم اگر بازدیدکنندگان محترم از آن اطلاع دارند به من هم اطلاع دهند.
با تشکر